فرق مذهبی استان سمنان
از ویکی اطلس فرهنگی ایران
ازرقيان
از مهمترين وقايع مربوط به سمنان پس از حمله اعراب، نهضت ازرقيان (ازارقه) در كومش است. ازرقيان گروهى از خوارج بودند كه از ديگر گروههاى خارج سرسختتر، غلو كنندهتر و آشتى ناپذيرتر بودند. ديگر گروههاى خارجى عبارت بودند از: صفريان (صفريه)، بيهسيان (بيهسيه) و اباضيان (اباضيه).
يكى از قيامهاى پرشور اجتماعى، در دوره امويان نهضت خوارج است كه نطفه آن از جنگ صفين (ربيع الاول سال 38 ه .ق) كه آن را بايد پيكار تعيين سرنوشت خلافت اسلامى ناميد، ريخته شد.
بيان عقايد فرقه خوارج كه از دين بيشتر براى توجيه نظريه سياسى خود استفاده مىكردند، براى ايرانيان كه از تازيان، به خصوص حكومت جابرانه امويان، به شدت ناراضى بودند، بسيار جلب توجه مىكرد.
از اين رو، از آغاز نيمه دوم قرن اول هجرى، ايرانيان ناراضى در حكومت خلفاى اموى، اندك اندك به اين نهضت پيوستند.
در سال 65 ه .ق تودههاى بدويان و روستائيان عرب كه زير لواى سلك خوارج ازرقى (ازارقه) متحد شده بودند، در عراق و خوزستان دست به شورش زدند. اين گروه را از آن جهت ازارقه ناميدند كه رئيس آنها نافع بن ازرق نام داشت.
نافع در سال 66 در جنگ با عمال خليفه كشته شد و پس از او، ازرقيان عبيدالله بن ماحوز را به خلافت برگزيدند، ليكن عبيدالله نيز در مصافى كه با عبدالله زبير كرد، در سال 67 ه .ق، به قتل رسيد و قطرى بن فجاعة از طرف ازارقه به جانشينى وى انتخاب شد. او پس از اين انتخاب از طريق فارس و اهواز به بصره روى آورد و سپس از نبردهاى بسيار با حجاج بن يوسف، از وى شكست خورد و به كرمان و از آنجا به نواحى كوهستانى طبرستان و سرزمين قومس (سنگسر، شهميرزاد و فولاد محله) عقب نشست.
در عهد اموى، قومس يكى از پايگاههاى مهم فعاليت خوارج بود و دينورى به اقامت عبدربه، سركرده خوارج ازارقه و ياران وى در اين حدود اشاره نموده است.
ازرقيان كه به اين مناطق روى آورده بودند كه ظاهرا اميد داشتند كه مدتى در آن ناحيه كوهستانى استقرار يابند. ولى مردم منطقه نسبت به ايشان توجهى نشان ندادند زيرا در آن زمان خود پيرو آيين زرتشتى بودند و ازرقيان جزيه هنگفتى برايشان بستند و بدين طريق از همان ابتدا آنان را از خود دور ساختند.
قطرى بن فجائة مدت شش ماه، در نواحى كوهستانى شمال سمنان اقامت كرد و پس از تكميل سپاهى، كسى را نزد اسپهبد فرخان، فرمانرواى طبرستان فرستاد كه يا بايد به دين ما در آيى و يا آماده جنگ باش.
اسپهبد فرخان كه از ابتدا در تدبير او بود، همزمان با لشگركشى سپاهيان حجاج بن يوسف ثقفى به فرماندهى سفيان بن ابى الابرد كلبى كه قصد سركوبى قطرى را داشتند، فرصت را مغتنم شمرده، و ضمن عقد پيمان با سفيان مبنى بر جنگيدن اسپهبد با قطرى و عدم تعرض سفيان به طبرستان، در تعقيب رهبر ازراقه به سمنان لشكر كشيد و ضمن از ميان برداشتن قطرى، حكومت خود را از آسيب سپاهيان حجاج، رهانيد.
با قتل قطرى بنفجائة،نفوذ اين فرقه در اين منطقه از ميان رفت و به نوشته يعقوبى، بيست ميليون درهم خراج قومس به خزانه خلفاى اموى بود.
اسماعيليه
ايليات كومش (قومس) يكى از كانونهاى مهم اسماعيليان ايران در قرنهاى ششم و هفتم هجرى به شمار مىرود. به طورى كه مورخان نوشتهاند، 150 قلعه در قومس و قهستان در اختيار اين فرقه بوده است.
مهمترين قلعه كومش كه محتشم نشين اين ناحيه بود، «گرد كوه يا گنبدان در دامغان است كه در تاريخ فعاليت اسماعيليه جاى بسيار ارزنده و قابل توجهى پيدا كرده است.
با تضعيف حكومت سلجوقى، قدرت اسماعيليه رو به تزايد نهاد و پيروان اين فرقه قريب به دو قرن در اوضاع تاريخى و اجتماعى ايران، نقشهاى مهمى بازى نمودهاند به طورى كه پادشاهان اين دوره در برابر قدرت نهانى آنها، صريحا اعتراف به عجز نموده و در تمام اين مدت بابيم و هراس مخصوصى مىزيستهاند.
اين فرقه با قدرتتمام سراسر كشور ايران به خصوصى نواحى مركزى ورى و قومس را تحت سلطه و اقتدار خود داشتند و حتى حكام بعضى از ولايات مركزى به خصوص قومس، از پيروان اين فرقه بودند.
اهميت سياسى و همچنين فعاليت آشكار اين گروه از زمان تأسيس سلسله فاطميان در مصر شروع مىشود (297 ه .ق) اينان مدعى بودند كه از نسل حضرت فاطمه عليهاالسلام مىباشند و به همين جهت هم فاطمى و يا علوى به آنان اطلاق مىشود. ولى مخالفانشان آنها را باطنيه يا ملاحده خواندهاند و تا حد امكان به سركوبى آنان مبادرت ورزيدند.
هدف نهايى سازمان مخفى باطنيان در قلمرو كشورهاى اسلامى مبارزه با شيوه فكر متعصب عربيت (تسنن) و كسب استقلال فكرى و سياسى ملى بوده است. به همين علت كليه فعاليتهاى نظامى يا عقيدتى آنان به منظور سست كردن پايه حكومت عباسيان و در نتيجه سقوط و انقراض و اضمحلال آن انجام گرفته است.
در ميان آن دسته از فرقههاى شيعه، اثنى عشريان به عنوان رقيب بزرگ اسماعيليان، محسوب مىشدند.
اسماعيليه تا امام ششم يعنى امام جعفر صادق عليهالسلام با شيعيان متفقاند. اختلافشان بر سر جانشينى امام ششم آغاز مىشود و اسماعيل پسر ارشد امام جعفر صادق عليهالسلام را هفتمين و آخرين امام مىدانند.
اسماعيليان براى آن كه قدرت خلافت را براى آل على عليهالسلام به چنگ آورند، نهضت عظيمى به وجود آوردند. و با توطئه و شورش همه جانبهاى كه ظاهرا روستائيان، قبايل بدوى و بزرگان كشورى پشتيبان آن بودند، بر ضد دربار خلافت و تركيب اهل سنت كه در پناه دستگاه خلافت عباسيان تكامل مىيافت، به نزاع برخاستند.
مفهوم دعوت اسماعيلى براى اقوام بيابان گرد، غارت دسته جمعى، دوستدارى شيعه و استقلال قبيله و براى مردم شهرنشين، نويدهاى هميشگى مذهب شيعه، يعنى گستراندن عدل و داد و از ميان بردن منافقان و سلالههاى غاصب بود.
داعيان اسماعيلى به مردم اطمينان مىدادند كه مهدى موعود، يكى از نوادگان اسماعيل ـ فرزند امام صادق عليهالسلام ـ خواهد بود، كه اينك در خفا به سر مىبرد. اما به زودى با فتح و پيروزى در عالم ظاهر خواهد شد.
در دوره سامانيان، اسماعيليان، دعوت خود را پنهانى و به طور زيرزمينى در ايران ادامه دادند به طورى كه «ابوعلى سيمجور» و «امير نصر سامانى» و چندتن ديگر از بزرگان آنان بودند.
در دوره غزنويان نيز وضع به همان حالت بود و در اثر شدت عمل و سختگيرىهاى سلطان محمود غزنوى، فعاليت كمترى انجام مىشد.
بعد از مرگ سلطان محمود و نابسامانى اوضاع كشور، با گرويدن ناصر خسرو قباديانى شاعر و محقق متفكر ايرانى و سپس حسن صباح انديشمند فعال و پرشور ايرانى به اين مذهب و تسخير قلعه الموت و استقرار حسن صباح در آنجا، نهضت اسماعيليان در ايران به نحو چشمگيرى سازمان بندى گرديد.
حسن صباح از اهالى قم بود. وى پس از كسب معلومات در ايران با چند نفر از داعيان اسماعيلى به نامهاى «امير ضرب» و «بونجم سراج» و شخصى به نام «مؤمن»، مباحثه نمود و سرانجام به مصر نزد المستنصر خليفه فاطمى رفت (471 هجرى) و مورد عنايت خاص وى واقع شد.
او پس از هيجده ماه توقف در قاهره، از راه جلب و بغداد و خوزستان به اصفهان آمد (473 هجرى) و پس از تسخير قلعه الموت، دامنه تبليغات خود را تا يزد و كرمان و طبرستان و قومس و ديگر نقاط ايران وسعت داد و مردم ناراضى از حكومت خلفاى عباسى و عمال آنان را به امامت نزار پسر ارشد مستنصر دعوت كرد.
حسن صباح بعد از مراجعت از مصر، مدت سه سال در دامغان اقامت كرد و قومس به عنوان يكى از مراكز عملياتى اين فرقه در دوران سلاجقه شهرت يافت و قلاع گرد كوه در هيجده كيلومترى مغرب و اردهان و منصوره كوه در شمال غربى دامغان، در رديف الموت، از مواضع مستحكم آنان به شمار مىرفت.
رييس مظفر حاكم دامغان در ترويج عقايد و استحكام قدرت اين مذهب در دامغان نقش مهمى داشت. چندان كه قدرت و نفوذ آنان به جايى رسيد كه علنا در صحنه اختلافات و بازىهاى سياسى سلجوقى حضور خود را تثبيت بخشيده و در نبردهاى بركيارق باسنجر، لشكرى متشكل از 5000 نفر از اين فرقه به نفع بركيارق شركت جستند.
در كشاكش اين اوضاع، صدمه و آسيب به دامغان و شهرهاى ديگر قومس در اثر بحرانهاى حاصله از مناقشات افراد و دستهها، بىنهايت بود.
فرقه بابيه
پس از انتشار خبر شريعت تازه باب، ملاحسين بشرويه (از مردم بشرويه) كه در موطن خود به كسب علوم رسمى چون صرف و نحو و فقه و اصول مىپرداخت، از خراسان رهسپار شيراز شد و پنهانى باب را ديدار كرد، و آئين او را پذيرفت و باب او را به سوى عراق و خراسان براى دعوت روانه ساخت.
بنا به قولى وى به بشرويه موطن خويش رفت و خويشان و بستگان و جمع كثيرى را به كيش خود در آورد و سپس عازم مشهد گرديد، و در آنجا ملاعبدالخالق يزدى شاگرد شيخ احمد احسائى به اغواى او به تبعيت باب در آمد، و ملا علىاصغر مجتهد نيشابورى كه بر طريقت شيخ احمد احسائى بود نيز دعوت او را اجابت كرد.
علماى مشهد كه وضع را چنين ديدند، لب به اعتراض گشودند و صورت حال را به شاهزاده حمزه ميرزا نگاشتند. او فرمان داد كه ملاحسين و ملاعلى اصغر را به لشگرگاه (چمن رادگان) حاضر سازند.
ملا علىاصغر از او روى گرداند اما ملا عبدالخالق همچنان پايدارى كرد تا اينكه در شورش مردم مشهد، ملاحسين آزاد شد و از آنجا به نيشابور و سپس به سبزوار رفت و در آنجا ميرزا تقى جوينى را با خود همراه ساخت و خرج اصحاب او را تقبل كرد، و در ضيافت آقا سيد محمد در بيارجمند حكم به حرمت غليان و قهوه داد و بدعت باب و دعوت او را آشكار ساخت وليكن آقا سيد محمد او را از خود دور ساخت و او نيز ناگزير به سوى ميامى رفت، و در آنجا عدهاى بدو پيوستند و به دعوت پرداخت. مردم شهر قيام كردند و با او به مبارزه و مقاتله پرداختند و او چون نيرو و توان داشت، مقاومت كرد، و چندتن از اصحابش كشته شدند، ناچار راه شاهرود در پيش گرفت ولى ملامحمد كاظم مجتهد شاهرودى از ورود او جلوگيرى كرد تا اينكه خبر فوت محمد شاه شايع شد.
با شيوع اين خبر، ملاحسين ناگزير قوتى تازه گرفت و به سوى بسطام شتافت، ولى علماى شهر او را از ورود باز داشتند، و به قريه حسين آباد (دو فرسنگى بسطام) رفت و پس از مدتى رهسپار مازندران شد.
واقعه بدشت بعداز فوت محمدشاه، ملاحسين بشرويه براى ديدار باب عازم ماكو (محل زندانى شدن باب)، شد و اطلاعاتى را به باب رساند. باب دستور داد كه از راه مازندران به خراسان باز گردد، زيرا ابلاغ درستى در آنجا نشده است.
بعد از آنكه ملا محمدحسين به بار فروش آمد، در منزل حاجى محمد على بار فروشى منزل كرد و امر باب را به اهل بار فروش خصوصا به سعيدالعلماء ابلاغ كرد، و سپس روانه خراسان شد.
سعيد العلماء حاجى محمد على را از بارفروش بيرون كرد و او با چندتن، روانه خراسان گرديد و طاهره (قرهالعين) نيز كه يكى از مريدان سرسخت باب بود، پس از واقعه قتل حاجى ملاتقى برغانى در قزوين و نسبت قتل به طاهره، از قزوين گريخت و به سوى خراسان رفت، و در قريه بدشت (يك فرسخى شاهرود) به ديگران پيوست. رهائى باب از زندان، آشكار ساختن اصول مذهب بر پيروان، جلوگيرى از بابىكشى، تقويت نيروى ايمان همكيشان، اجتماع عمومى بدشت را ايجاب كرد.
موضوع اين اجتماع حبس باب بود، كه موافقت شد تهيه سفر ماكو را ببينند و تا ممكن است بر عده همراهان بيافزايند، و باب را خلاص كنند و بكوشند تا كار به خشونت و جنگ نكشد و در صورتى كه بخواهند باب را به قتل برسانند، مقاومت نمايند و اگر قشون زيادى به آنها حمله ور شد، خود را به خاك روسيه برسانند، و سپس به تحقيق در اصول مذهب جديد پرداختند و همه، باب را پيغمبر جديد دانستند، و اين چنين توافق كردند كه (خداوند ظهور نموده و مذهب قبل منسوخ شد، و قوانين قديم از ريشه در آمده است و بايد نهال قوانين تازه را در ميان مردم كاشت).
قرهالعين اظهار داشت كه بايد هر چه زودتر بابيها را به اين حقايق جديد آشنا سازيم، قدوس اظهار كرد كه پيروان اين مذهب همه مسلمانانى هستند صادق و ماهم به واسطه مواعظ خود تعصبات آنها را تهييج كردهايم، و فعلا اين اظهارات خطرناك است حقايق به جاى پيشرفت، ما را به عقب خواهد برد، و اشكال كار در همين جا بود، و همه بر خلاف رأى قرة العين نظر دادند و گفتند به محض شنيدن اولين كلمه كه بر ضد قرآن گفته شود، تمام جمعيت به جاى قبول مذهب جديد، ما را به نفرين و لعن دچار خواهند ساخت.
نزديك بود قرة العين از پيشنهاد خود نتيجه معكوس بگيرد كه تدبيرى انديشيد و گفت من زن هستم، طبق سنت اگر زن مرتد شود و توبه كند، قبول است. من در اين گفتار حقايق را بيان خواهم كرد، و قدوس در ميان جمع حاضر نگردد، اگر گفتار من به اشكال بر نخورد كه چه بهتر و چنانچه توليد شورش و انقلاب كرد، نظر قدوس را راجع به اظهارات من خواهند خواست، و او مرا كافر مىخواند و مىكوشد دوباره مرا به اسلام باز گرداند.
حضار اين رأى را پسنديدند زيرا متفق بودند كه يك روز بايد پرده از روى كار برداشته شود، پس هر چه زودتر بهتر، و كار چنان شد، و قرهالعين به گفتگو پرداخت و چون هنگام ايراد سخن در پشت پرده نازكى قرار مىگرفت، آن روز دستور داد مستخدمين با مقراض آماده باشند، تا با اشاره او، بندهاى پرده را قطع كرده، پرده به يك سو افتد، پس وى با آرايش كامل پشت پرده ظاهر شد، و با عباراتى مهيج و آهنگى نافذ آغاز سخن كرد، تا بدين كلمات رسيد: «شماها بايد امروز بدانيد، كه خداوند ظهور كرده است و كتاب جديد از آسمان براى ما نازل شده، و قوانين جديدى براى ما مقرر گرديده است.»
و با اشاره بندهاى پرده قطع و پرده به كنار افتاد، و او با جلال و شكوه تمام در برابر حضار ظاهر گرديد، و ظاهرا خدمتكاران را توبيخ كرد كه چرا چنين بىاحتياطى شده و سپس جمعيت را مخاطب ساخته گفت: «اين قضيه چه اهميت دارد، و نبايد با نظر اعتنا به آن نگاه كرد. آيا من خواهر شما نيستم و شما برادرهاى من نيستيد؟ كدام خواهرى صورتش را از برادر پوشيده است؟» اما اثر اين پيش آمد مانند صاعقه بر سر مستمعين فرود آمد.
بعضى صورت خود را با دست پوشانيدند، و پارهاى دامن لباس بر سر كشيدند، تا نظرشان بر زن نامحرم نيفتد و قرهالعين بى اعتناء به ميان آنها آمد و مرتب مىگفت: «برادران من امر حجاب از ميان رفت» ولى نتوانست كاملا به مقصود برسد. چون عده قليلى آن هم بندرت به او نگاه مىكردند.
ميرزا حسن على بهاء چون ديد صحنه تماشا به طول انجاميد و شايد خطر خونريزى به ميان آيد، فورا عباى خود را بر سر قرهالعين انداخته او را به چادر برد.
مجلس در ميان همهمه و ناسزا كه چرا اين زن بر خلاف قوانين مذهبى صورت خود را به مردان نمود، پايان يافت و برخى را عقيده بر اين بود كه اين زن ناگهان مبتلا به جنون شده است، و پارهاى نسبت هرزگى به او مىدادند، و عده قليلى هم از او طرفدارى مىكردند.
قدوس طبق نقشه، ناراضيان را بار داد و با كمال مهربانى و خوشرويى از آنها پذيرايى كرد و جريان واقعه را با جزئيات شنيد، و درجه نفرت مسلمانان را از اين عمل دريافت و گفت:
«مسئله فى حد ذاته غامض است و مرا به اشتباه مىاندازد و هرگاه واقعا طاهره چنين كه شما مىگويد رفتار كرده، مسلما كافر است و شما نيز بايد او را كافر شماريد، ولى شايد در اين اعمال و رفتار معمايى باشد كه معنى آن بر من پوشيده است».
و از آن پس بذر ترديد را كه ماهرانه در دماغ پيروان خود كاشته بود، آبيارى كرد و به بحث و گفتگو پرداخت و چنين گفت:
«موضوع حجاب عادتى بيش نيست اما مهدى بايد تاريكىهاى كتاب خدايى را براى ما روشن نمايد، و قوانين آنرا بسط و توسعه دهد، نه اينكه آنها را به كلى از ميان بردارد، پس بايد با قرهالعين مباحثه كرده و نظر او را دريافت».
چنين كردند و قدوس مغلوب وى شد و او و همراهانش از او پيروى كردند. پس از اجتماع بزرگان بابى در بدشت، آنان به بحث و گفتگو در ميان خود پرداختند، چون اهل آن آبادى، آنها را غير خود يافتند، بر ايشان تاختند و اموالشان را به غارت بردند، و آنان از يكديگر متفرق گرديدند. جمعى به اشرف و گروهى به آمل و برخى به بار فروش رفتند، و قدوس نيز مخفيانه عازم بار فروش شد و قرة العين نيز به نور رفت. اين واقعه در سال 1264 ه .ق به وقوع پيوست.
از آن پس عدهاى از آن بهائيان به بابل و آمل، عدهاى به ماكو و آذربايجان، و اغلب آنان به سنگسر سمنان رفتند و تا زمان پيروزى انقلاب اسلامى در آنجا بودند و به خاطر استقرار آنها در اين منطقه، به زودى بيشترين امكانات از قبيل بيمارستان 25 تختخوابى شير و خورشيد، شعبههاى بانك، شهردارى، شهربانى، دارايى و آموزش و پرورش در آنجا برقرار گرديد.
اوضاع عمومى و اجتماعى بخش سنگسر در اثر توجهات حكومت وقت و بهائيان مقيم مركز به سرعت رشد يافت و از طرف شركت كشت و صنعت سمنان خصوصا آقاى هژبر يزدانى سنگسرى كه معروف به بهائيت بود در آنجا اقدام به تأسيسات شهرى از قبيل پمپ بنزين، سينما، حمام مدرن و چند دبستان گرديد و ساختمانى نيز تحت عنوان محفل بهائيان تأسيس يافت.
اغلب بهائيان اين منطقه در حكومت به ويژه در قسمت سازمان و امنيت (ساواك) داراى نفوذ بالايى بودند كه يكى از آنها پرويز ثابتى سنگسرى بود.
با پيروزى انقلاب اسلامى جمع بهائيان متفرق شد و مردم منطقه از شر آنان راحتى يافتند و نام سنگسر به مهديشهر تغيير يافت و محل محفل بهائيان تخريب و به جاى آن مسجد صاحب الزمان(عج) تأسيس يافت.