پیشینه تاریخی استان اردبیل
از ویکی اطلس فرهنگی ایران
محتویات |
وجه تسمیه
تاريخ نگاران پيشين، واژه اردبيل را يك كلمه اوستايى دانستهاند كه در اصل آرتاويل بوده و از دو كلمه آرتا (مقدس) و ويل (شهر) به معنى شهر مقدس تركيب يافته و به تدريج اردويل و اردبيل خوانده شده است.
مؤلف كتاب تاريخ روضة الصفا (تأليف سده نهم ه .ق)، بناى اردبيل را به كيومرث، پادشاه پيشدادى نسبت مىدهد.
برخى از نويسندگان بناى شهر را به اردبيل بن لنطى بن يونان نسبت مىدهند لذا به نام بانى آن اردبيل نام گرفته است.
قدمت اردبيل باعث شده كه مردم در پيرامون صورت نامگذارى اردبيل به افسانه پردازى روى آوردند، چنانكه نام شهر را منسوب به دو پهلوان به نامهاى «ارد» و «بيل» در زمان حضرت سليمان پيامبر مىدانند، كه چون سيلاب، بين كوه سبلان و باغرو را به صورت درياچهاى درآورده بود و آنها موفق به خالى كردن آن شدند به افتخار اين خدمت آنان، در آنجا شهرى بنا كردند و آن را «اردبيل» ناميدند.
و بعضى ديگر گويند:
«اردويل از دو كلمه ارد + ويل تشكيل شده كه «ارد» نام روز بيست و پنجم از هر ماه و نيز نام يكى از فرشتگان زرتشتى است و به معنى قانونى و مقدس و متشرع است و «ويل» كه ريشه بسيار كهن آريايى دارد هنوز هم در زبانهاى اروپايى استعمال مىشود به معنى شهر است. لذا اردبيل تحريف شده اردويل يعنى شهر مقدس خواهد بود».
رویدادها و حوادث تاریخی در ادوار مختلف
اردبيل قبل از اسلام
بايد اظهار تأسف نمود كه از دوران قديم اردبيل، بخصوص از وضع قبل از اسلام آن، مآخذ كامل و كافى موجود نيست و لذا نمىتوان نسبت به حوادث تاريخى، وضع روحى و معتقدات مردم، درجه تمدن و رشد فكرى آنها، اظهار نظر قطعى نمود. زيرا جريان حوادث در طول قرنهاى متمادى، مدارك و مآخذى را كه مىتوانست در اين مقصود نقشى ايفا نمايد، از بين برده و يا لااقل گرانبهاترين آنها را كه غالبا از مآخذ نوع سوم است در زير خاك مدفون ساخته است.
با اين حال نمىتوان در قدمت اردبيل ترديد داشت و بخصوص اهميت آنرا در دنياى قبل از اسلام ناديده گرفت، زيرا در نوشتههاى جمعى از مورخان قديم آثارى بدست آمده است كه ما را از مطالبى، ولو خيلى مجمل، در باب گذشتههاى اين شهر آگاه مىسازد.
مطالب آنها مىرساند كه اردبيل يكى از شهرهاى قديم ايران بوده و قبل از اسلام، قرنهاى متمادى كرسى آذربايجان و قسمت مهمى از اين كشور بوده است، ولى حوادث تاريخى، به
خصوص حملات طوايف و زلزلههاى سخت، بارها آنرا ويران كرده و آثارى كه امروزه مىتوانست سند گويايى براى تاريخ اين منطقه باشد به تاراج مهاجمين رفته و يا زير خاك مدفون گشته است.
به اين دليل از ذكر مطالب درباره تاريخ قبل از اسلام اردبيل صرف نظر كرده و به ذكر وقايع آن منطقه بعد از حمله عربها مىپردازيم.
دوره اسلامى
بزرگترين واقعه تاريخى اردبيل، بعد از شكست ايرانيان در جنگ با اعراب، حمله مسلمين به آذربايجان است.
به طورى كه تاريخ نويسان آوردهاند در اين دوره اردبيل مركز آذربايجان و مقر مرزبان اين ايالت بود و از ميانه تا باجروان در كنار رود ارس و شهر شيز نزديك مراغه جزو اين ايالت محسوب مىشد.
هنگامى كه اعراب به ايران حمله كردند، «حذيفه» به دستور عمر به جانب اردبيل، كه مركز آذربايجان و نشيمنگاه مرزبان آن حدود بود، عزيمت نمود.
در اين هنگام مرزبان اردبيل در صدد مقاومت برآمد و سپاهى از مردم گردآورد تا به مقابله با مسلمين بپردازد و جنگ سختى نيز درگرفت اما سرانجام با حذيفه صلح كرد و خراجگذار دولت مسلمين گشت، بدين شرط كه اعراب هيچيك از آنها را نكشند، آتشكده آنها را منهدم نسازند و آنها را از انجام تشريفات مربوط به اعياد خويش بازندارند.
در سال 22 هجرى عمر حذيفة را از حكومت اين سامان معزول و «عتبة بن فرقد السلمى» را به جاى وى گماشت.
زمانى كه على ابن ابىطالب عليهالسلام به خلافت نشست اشعث را به استاندارى آذربايجان برگزيد. اشعث وقتى به آنجا آمد اكثر مردم را مسلمان يافت كه به احكام دين عمل مىكردند و قرآن مىخواندند، از اين رو در اردبيل مسجدى ساخت كه بعدها وسعت پيدا كرد.
از اين زمان صفحه ديگرى در وقايع اردبيل باز شد و اعراب در اين شهر سكونت كردند به اين صورت كه پس از سقوط آذربايجان، اعراب شام، كوفه و بصره كسان و خويشان خود را به آنجا آوردند و در اردبيل و ديگر نواحى سكونت گزيدند و هرچه توانستند بر مردم اين ديار تسلط يافتند. املاك آنها را از آنان خريدارى كردند و مالك اراضى و قريههاى آنها گشتند و كمكم ساكنان آنجا را رعايا و كشاورزان خود نمودند.
سكونت خانوادههاى عرب كمكم منجر به تحصيل قدرت آنها گرديد و حكومتهايى از آنان پىريزى شد.
از جمله اين حكومتها مىتوان به حكومت خاندان «مرّ بن عمرو» اشاره كرد كه چندين سال به طول انجاميد.
قيام بابك خرم دين
يكى از قيامهاى بزرگ اين سامان، طغيان بابك خرم دين است كه به عقيده بعضى بايد آنرا مظهر و نماينده تمايل روحى مردم ايران عليه اعراب دانست.
بابك، به طورى كه مورخان نوشتهاند، در يكى از ديههاى «ميمه» متولد شد. ميمه از نقاط قديم آذربايجان و در حدود مشگين شهر امروزى بوده است. برخى نيز ميمه را از توابع اردبيل مىدانند.
با قيام بابك، جمع زيادى به او گرويدند و با اعراب بناى مخالفت گذاشتند و زمينهاى زيادى را در آذربايجان و ارّان تصرف كردند و طبق نوشته دايرة المعارف عربى، اردبيل ملجأ و پناهگاه قشون و اموال بابك خرم دين گرديد.
مأمون خليفه عباسى در صدد دفع اين غائله برآمد ولى بابك، سرداران بزرگ عرب مثل «على بن محمد بن ابى خالد»، «على بن صدقه» و «ابراهيم بن ليث» را كه براى سركوبى او اعزام شده بودند شكست داد و برخى از فرماندهان قشون مثل «حميد الطوسى» را كه در جهان عرب معروف بوده است، به قتل رسانيد.
وقتى معتصم جانشين مأمون شد، اولياى بغداد، به منظور جبران ناكاميهاى گذشته به اقدامات وسيعى دست زدند از جمله «حيدر بن كاوس الاسروشنى» معروف به «افشين» را كه از دلاوران ماوراء النهر بود و در زمان مهدى خليفه عباسى به اتفاق برادرش به بغداد آمده بود، به فرماندهى سپاه منصوب داشت و به آذربايجان فرستاد.
افشين پس از ورود به اردبيل به سمت كوه بذ حركت كرد و چون برخى از دژهاى بين اردبيل و بذ هنوز خراب بود به تعمير آنها اقدام نمود. اولين قلعهاى كه بعد از اردبيل بر سر راه قرار داشت «حصن النهر» خوانده مىشد كه احتمالاً بر كنار «قره سو» واقع بود.
افشين «علويه اعور» را كه از سرهنگزادگان و سرداران سپاهش بود به حكومت آن منصوب داشت تا كسانى را كه سلاح و آذوقه براى لشگريان او از اردبيل مىآورند تقويت كند و نيز عابرين ديگر را تحت نظر بگيرد و احيانا از جاسوسان بابك اطلاعاتى بدست آورد.
افشين چون از آرايش نظامى فارغ گشت به اردبيل بازگشت و در مدت يك ماهى كه در آنجا توقف نمود به تحصيل اطلاعات لازم درباره راهها و تعداد سپاهيان بابك و قدرت جنگى آنها پرداخت و آنگاه به طرف بذ به راه افتاد.
بذ كوهستان صعب العبورى بود و قلعه بابك در جاى محكمى قرار داشت، از اين رو افشين چنين انديشيد كه با حيله جنگى او را از آن محل خارج سازد و به جاى ديگر بكشاند.
سرانجام حيلهها كارگر افتاد و بابك از كمينگاه خود بيرون آمد و افشين بين بابك و قلعهاش را اشغال نمود و در صدد محاصره وى برآمد. اما بابك از اين نقشه آگاه گشت و راه مغان را پيش گرفت و بعد از مدتى دوباره به قلعه خود در بذ بازگشت و در صدد انتقام برآمد و چون سال تازه شد و موجبات جنگ فراهم گشت، به جنگ افشين رفت و افشين را شكست داد.
در اين هنگام معتصم خليفه عباسى، كه بر اثر شكايت سرداران و گزارشهاى مأمورين مخفى خود از مماشات افشين با بابك ناراحت بود نيرو و پول زيادى براى او فرستاد و دستور داد كه كار بابك را به اتمام برساند. اين بود كه افشين در رمضان سال 222 هجرى به بذ حمله كرد و در شوال 222 هجرى بابك را به سختى شكست داد و بعد از دستگيرى او را به قتل رساند.
سالاريان
با ظهور سالاريان، اردبيل بار ديگر در مركز تحولات جديد قرار گرفت و فراز و نشيبهاى زيادى به خود ديد. در اوايل قرن چهارم هجرى محمد بن مسافر، دژ شميران را كه در ناحيه طارم بود تصرف نمود و حكومت وسيعى به نام «كنگريان» يا «مسافران» به وجود آورد.
محمد سه پسر داشت كه نام آنها را در تاريخ «مرزبان»، «وهسودان» و «صعلوك» نوشتهاند.
پسر بزرگ خود، مرزبان را به حكومت قلعه طارم برگزيد. بعد از چندى بدرفتارىهاى پدر موجب شد كه وهسودان از نزد پدر فرار كرده به برادرش مرزبان در طارم پناه ببرد.
پدر كه در عين حال مرد دورانديشى بود نگران آن گرديد كه مبادا اين دو برادر دست به دست هم بدهند و به حكومت او چشم بدوزند، اين بود كه نامهاى به مرزبان نوشت و او را نزد خود فراخواند.
مرزبان خواست وهسودان را در طارم بگذارد و خود نزد پدر برود ولى او راضى نشد و گفت كه در غياب او پدرش به وسيله امراى محلى وى را دستگير و معدوم خواهد نمود.
مرزبان ناچار برادر خود را نيز همراه خويش گردانيد و به سوى قلعه شميران به راه افتاد. از قضا در راه به پيكى برخوردند و از او نامهاى به دست آوردند كه پدرشان به جانشين مرزبان در قلعه «طارم» نوشته و دستور داده بود كه پس از خروج مرزبان، وهسودان را دستگير كند و دژ را نيز نگهدارد و مرزبان را هم راه ندهد.
اين نامه، موجب حيرت آن دو شد، لذا به چاره انديشى افتادند و چون شنيدند كه پدرشان از قلعه شميران خارج شده است، وارد قلعه شدند و داستان پيك و نامه پدر را، با مادر خود «خراسويه» در ميان نهادند و با همدستى او، دژ شميران را با تمام گنجينهها و اندوختههاى پدر تصرف كردند.
مرزبان كه از اين طريق، قدرت و ثروتى پيدا كرده بود خود را جانشين پدر و حكمران متصرفات او دانست و اندكى بعد به فكر توسعه آن برآمد و در همان سال (330 ه .ق)، به آذربايجان تاخت و تا ارّان و ارمنستان پيش رفته آنها را به تصرف خود درآورد و حكومت وسيعى ترتيب داد و اردبيل را، كه مركز آذربايجان بود، پايتخت خود ساخت.
چون مرزبان را «سالار مرزبان» مىگفتند از اين رو حكومت وى و جانشينانش به نام «سالاريان» معروف گرديد ولى از آنجا كه او فرزند محمد بن مسافر بود برخى از مورخان آنها را «مسافريان» نيز نوشتهاند. سالار مرزبان يكى از فرمانروايان مقتدر و بنام روزگار خود بود و كارهاى بزرگ او حكايت از دليرى و هوشيارى وى داشت.
در آن زمان هر يك از سه ولايت شمال، يعنى آذربايجان و ارّان و ارمنستان، سرزمينهاى پهناورى بودند و نژادهاى مختلف با مذاهب گوناگون در آنها زندگى مىكردند و بنابراين حكمرانى بر آنها كار سختى بود.
به خصوص چنانكه گفتيم جمعى از امراى عرب نيز نفوذ و قدرتى به دست آورده، حكومتهاى خود مختار محلى تشكيل داده بودند. با اين حال او با كاردانى و شايستگى به چنين كارى توفيق يافت و سلسله سالاريان را به وجود آورد و اهميت و اعتبارى بر آن بخشيد. در سال 331 هجرى يكى از نزديكان «ركن الدوله ديلمى» كه از او رنجيده بود، نزد مرزبان آمد و مرزبان را به جنگ با وى تشويق كرد.
مرزبان پدر خود محمد بن مسافر را كه ديگر پير شده بود، به اتفاق برادرش وهسودان از طارم به اردبيل فراخواند و با آنان به مشورت پرداخت. پدر، او را از اين كار باز داشت ولى سرانجام مرزبان به قصد تسخير رى حركت كرد اما در قزوين از سپاه ركن الدوله شكست خورد و اسير گرديد.
ركن الدوله به مناسبت احترامى كه ديلميان نسبت به مرزبان داشتند او را در قلعه «سميرم»، كه بين اصفهان و شيراز و دور از محيط ديلمان بود، محبوس ساخت و «محمد بن عبدالرزاق» والى طوس را كه از سامانيان گريخته و نزد وى آمده بود براى واليگرى آذربايجان به اردبيل فرستاد.
اما قبل از اينكه محمد به آذربايجان برسد وهسودان، برادر مرزبان سپاهى را به فرماندهى «ديسم» روانه اردبيل نمود تا از تسلط ركن الدوله بر آن نواحى جلوگيرى كند ولى ديسم ياراى مقابله با محمد بن عبدالرزاق را نداشت و به اين خاطر اردبيل را رها كرد و به شهر «ورثان» در كنار رود ارس گريخت.
محمد، اردبيل را به اشغال خود درآورد اما چندى نگذشت كه وزيرش از او بريده به ديسم پناه برد. محمد چون از اين جريان باخبر شد اردبيل را رها كرده به رى بازگشت و اردبيل دوباره به دست وهسودان افتاد و وى در آنجا حكومت مىكرد.
به مدت چهار سالى كه مرزبان در سميرم زندانى بود مادرش كوششهاى زيادى كرد و سرانجام در سال 342 هجرى با حيلهاى او را از زندان فرارى داد.
مرزبان پس از آنكه از زندان گريخت، رشته كارهاى حكومتش را از هم گسيخته يافت. به ناچار با برخى از شورشيان جنگيد و به قول تاريخ نويسان كارهاى خود را روبراه كرد و دشمنان را شكست داد.
اما در سال 346 هجرى كه بر اثر شكستهاى روحى بيمار شده بود احساس كرد كه ممكن است عمر او به سر آيد و لذا قبل از مرگ بايد جانشينى براى خود انتخاب نمايد.
اين بود كه برادر خود وهسودان را از طارم به اردبيل فراخواند و ضمن وصيت، او را به جانشينى خود منصوب داشت و سفارش كرد كه بعد از وهسودان، پسر بزرگ خودش «جستان» بر مسند حكومت جلوس نمايد و بعد از وى نيز پسران ديگرش ابراهيم، ناصر و كيخسرو جانشين يكديگر شوند.
مرزبان در آن روز انگشتر خود و نشانهها و علاماتى را كه با فرماندهان قلعههاى خويش داشت به وهسودان داد و در رمضان همان سال بدرود زندگى گفت.
بعد از او مدتى وهسودان در اردبيل، كه مركز فرمانروايى سالاريان بود، به حكومت نشست ليكن ديرى نگذشت كه بين او و پسران مرزبان اختلاف پيش آمد و چون از جان خود بيمناك شد، اردبيل را رها كرده، به طارم بازگشت و حكومت اردبيل به دست «جستان» افتاد. اما اين حكومت مواجه با مشكلات زيادى گرديد كه علت پيدايش آنها مخالفت وهسودان با برادر زادهاش بود. جستان سرانجام مصلحت در آن ديد كه به اتفاق مادر و برادرش ناصر، راه طارم در پيش گيرد و از عموى خود دلجويى كند و مخالفتهاى او را به موافقت مبدل سازد.
ليكن وهسودان هر سه آنها را در بند كرد و پس از شكنجه و آزار زياد، در سال 350 هجرى به قتل رسانيد و جمعى از همراهان آنها را نيز كه با آنان به طارم آمده بودند نابود ساخت.
طبيعى است كه در اين ميان نابسامانىهايى در اردبيل و آذربايجان پيش آمد و بىنظمىهايى در مركز حكومت سالاريان پيدا شد. گرچه پس از وصول خبر قتل جستان و ناصر، ابراهيم بن مرزبان در اردبيل به حكومت نشست ولى تحريكات وهسودان موجب تزلزل اركان اين حكومت گرديد تا آنجا كه وهسودان در ديلمان سپاه عظيمى گرد آورد و «شر مزان» نامى را با اين عده روانه اردبيل نمود.
ابراهيم چندين بار با او جنگ كرد ولى عاقبت از او شكست خورد و به سمت رى نزد ركن الدوله گريخت. سپاهيان شر مزان او را تعقيب كردند و كليه كسان او را كشتند.
ركن الدوله سپاه بزرگى همراه استاد رئيس «ابن عميد» به كمك او به آذربايجان فرستاد و بار ديگر او را در اردبيل بر سرير حكومت جلوس داد.
در ايامى كه آفتاب سعادت سالاريان در اردبيل غروب مىكرد و دوران حكومت فرزندان مرزبان به پايان مىرسيد، خاندان ديگرى در آذربايجان قدرت مىيافت كه در تاريخ به نام «رواديان» مشهورند. حكام اين خاندان، تبريز را مقر فرمانروايى خود قرار دادند و بر قسمتى از آذربايجان تسلط يافتند.
گرچه در اين دوره، اردبيل به ظاهر مركزيت سياسى خود را از دست داده بود ولى موقعيت جغرافيايى و استعداد طبيعى، هرگز آنرا از كشمكشها و اتفاقات بركنار نساخت و چنانكه تواريخ نيز اشاره نمودهاند برخى از قسمتهاى ولايت اردبيل از اين حكومت پيروى نكردند و بدين سبب جنگهايى در اين ناحيه اتفاق افتاد كه از جمله آنها جنگ اسپهبد موغان با «مملان وهسودان» حكمران نامى روادى (411ـ446 هجرى) در نزديكى اين شهر بود. در اين جنگ سرانجام اسپهبد موغان شكست خورد و اين نواحى به تصرف رواديان درآمد.
هجوم گرجيان به اردبيل
چون ملكشاه پادشاه مقتدر سلجوقى درگذشت، ضعف حكومت در نقاط مختلف كشور به ظهور رسيد و گرفتارى سلطان سنجر به دست تركان غز و عدم لياقت جانشينان وى، به طوايف سركش مجال داد كه در اطراف و اكناف طغيان كنند و به نقاط و شهرهاى ديگر دست اندازى نمايند.
حمله گرجيان از حوادث ناگوار اين عهد مىباشد. گرجيان در اين دوران، كه مدت آن در كتابها متجاوز از يك قرن نوشته شده، بلاى بزرگى براى مسلمانان آذربايجان به ويژه اردبيل بودند و از قتل و آزار آنان خوددارى ننمودند. شهرها و ديهها را ويران كردند و مردم بىگناه بسيارى را كشتند. حتى در اردبيل به انتقام سوخته شدگان نخجوان كه به دست عربها صورت گرفته بود، جمعى را در آتش انداخته، سوزانيدند و از هيچ گونه رفتار نابكارى روى بر نتافتند.
دوره مغول
هنوز آثار مصائب گرجيان التيام نيافته بود كه مردم بىدفاع اردبيل، دچار هجوم وحشيانه ديگرى از طرف مغولان گرديد و با بلاى خانمانسوز جديدى كه سپاهيان بىرحم و غارتگر چنگيز مظهر آن بود مواجه گرديد.
چنگيز در سال 616 هجرى به ايران حمله كرد و چون سلطان محمد خوارزمشاه شكست خورد و فرارى شد، ولايات ايران يكى پس از ديگرى در مقابل اين سيل خروشان تاب مقاومت نياورده سقوط نمودند.
بين سالهاى 617 و 618 هجرى لشگريان مغول به آذربايجان رسيدند و آنجا را مورد تاخت و تاز خود قرار دادند و به تدريج به سمت اردبيل سرازير گشتند.
اردبيل در اين زمان برج و باروى محكمى داشت و مردان دلير آن به شجاعت معروف بودند. از اين رو تسلط چنگيزيان به اين شهر به آسانى صورت نگرفت.
دليران اردبيل دوبار حملات مغولها را دفع كردند و مهاجمين را به سختى شكست دادند ولى بار سوم كه مهاجمين با نيروى زيادى حملهور شده بودند، شهر به دست آنها افتاد و با خاك يكسان گرديد و از سكنه بىشمار آن، جز آنهايى كه قبلاً فرار كرده بودند كسى زنده نماند.
دوره صفويه
پيدايش، رشد و شكوفايى اوليه پادشاهان صفوى از اردبيل شروع شد. شيخ صفى الدين در عهد تسلط مغول بر آذربايجان، يعنى در سال 650 ه .ق در دهكده كلخوران در سه كيلومترى شمال غربى اردبيل، ديده به جهان گشود.
شيخ پس از اتمام تحصيلات لازمه، در سن 25 سالگى مراد خويش شيخ زاهد گيلانى را در قريه «حليه كران» از توابع لنكران، ملاقات نمود و 25 سال نزد او به تحصيل كمالات پرداخت.
شيخ زاهد كه در پيشانى او آثار معنوى مىخواند پيوسته او را مورد تكريم و احترام قرار مىداد تا آنجا كه دختر خود را به ازدواج او درآورد و با وجود آنكه خود پسر بزرگى داشت، شيخ صفى را به جانشينى خود انتخاب نمود.
شيخ صفى بعد از مرگ استاد، اردبيل را محل اقامت خود قرار داد و با عزت و احترام در اين شهر زندگى نمود. بعد از وفات ايشان، شيخ صدرالدين جانشين پدر شد. صدرالدين كه 59 سال بر مسند ارشاد نشست مردى عالم و مفسر بود و هم ايشان بود كه درهاى مسجد جمعه اردبيل را كه گرجيان به غارت برده بودند پس گرفت و به اردبيل انتقال داد.
بعد از صدرالدين، فرزندش خواجه على معروف به سياه پوش، صاحب سجاده گرديد. خواجه على مرد دانشمند و با فضيلتى بود و واقعه ملاقات او با امير تيمور گوركان در اردبيل را مىتوان به تعبيرى، سنگ اول بناى سلطنت صفويان دانست زيرا در اين ملاقات بود كه شيخ وسيله آزادى سران هفت طايفه بزرگ گرديد. طوايفى كه بعدها به نام «قزلباش» در ايران صاحب قدرت گشتند و در تأسيس سلسله صفويه نقش مؤثر داشتند.
بعد از خواجه على، فرزندش ابراهيم معروف به «شيخ شاه» جانشين وى شد و به ارشاد مريدان مىپرداخت وى هنگام ارتحال، سجاده ارشاد را به فرزندش «شيخ جنيد» سپرد. نفوذ روز افزون جنيد و كثرت مريدان او سلطان «جهانشاه قرهقويونلو» را به وحشت انداخت و شيخ براى رهايى از شرّ وى با عدهاى از مريدانش به ديار بكر رفت و در قلمرو حكومت «حسن بيك آق قويونلو» مستقر شد. حسن بيك كه نظر به قد بلندش او را «اوزون حسن» مىگفتند، به رقابت با قرهقويونلوها، مقدم شيخ را گرامى داشت و خواهر خود «خديجه بيگم» را به ازدواج او درآورد.
شيخ بعد از اين وصلت، به اردبيل بازگشت ولى جهانشاه قرهقويونلو همچنان از قدرت او بيمناك بود و او را وادار به خروج از اين ديار نمود.
كسان جهانشاه شيخ را تشويق كردند كه براى جهاد با چركسها به قفقاز برود و شيخ به اجبار تمكين نمود ليكن هنگام عبور از بيشههاى شيروان، لشكريان «سلطان خليل» حاكم شيروان، كه به دستور محرمانه جهانشاه، مأمور دفع شر شيخ شده بودند، به اردوى وى حمله كردند.
شيخ و مريدانش دلاوريها نمودند و سرانجام در سال 860 هجرى چركسيانى كه در سپاه سلطان خليل بودند شيخ را به شهادت رسانيدند. بعد از اين واقعه «شيخ حيدر» فرزند او به جاى پدر بر مسند ارشاد نشست و به تقويت صورى و معنوى مريدان پرداخت. او خواهر زاده اوزون حسن بود و حسن بيك كه در پيشانى او آثار شجاعت و معنويت مىديد، «بيگى آغا» دختر خود را به ازدواج وى درآورد و سه فرزند «على، ابراهيم و اسماعيل» از اين وصلت به وجود آمدند.
شيخ حيدر به خون خواهى پدر به شيروان لشگر كشيد و با شروانشاه فرخ يسار جنگ كرد. در اين ايام اوزون حسن در گذشته و «سلطان يعقوب» جانشين او شده بود. او از قدرت شيخ حيدر مىترسيد و با آنكه زن شيخ، خواهر او بود، بناى مخالفت با وى گذاشت و سپاهى به سر كردگى سردار معروف خود «سليمان اوغلى» به كمك شروانشاه فرستاد.
در ميدان محاربه سلطان حيدر دليريها كرد و شخصا به قلب سپاه دشمن حمله برد ولى سرانجام روز پنجشنبه 20 رجب 893 هجرى به شهادت رسيد.
مريدان كشته او را محرمانه در جايى به خاك سپردند و علامت گذاشتند تا به دست دشمن نيفتد و مورد بىاحترامى قرار نگيرد.
در سال 915 كه شاه اسماعيل از شيروان باز مىگشت جنازه پدر را با خود به اردبيل آورد و در جوار قبر شيخ صفىالدين دفن نمود.
پس از قتل شيخ حيدر، سه فرزند صغير او به امر يعقوب دستگير و به فارس تبعيد شدند و در قلعه «استخر» محبوس گشتند.
اين حبس چهار سال طول كشيد و چون يعقوب درگذشت آنان از زندان رهايى يافتند و راه اردبيل پيش گرفتند.
على كه فرزند بزرگتر بود صاحب سجاده ولايت شد و به كمك مريدان در نزديكىهاى اهر با شروانشاه جنگ كرد و او را مغلوب نمود، ولى «رستم ميرزا» آققويونلو، كه بعد از سلطان يعقوب جانشين وى شده بود، از نفوذ على بيمناك گشته، بناى مخالفت با وى گذاشت.
رستم ميرزا از راه خدعه و حيله وارد شد و على را از راه مهر و محبت به تبريز فرا خواند، ولى سلطانعلى در تبريز از نيرنگ او خبردار گشت و به اردبيل بازگشت.
رستم ميرزا كه با دقت نقشههاى خود را طرح كرده بود از اينكه شكارش از دام رفته است، سخت خشمگين گرديد و چهار هزار سوار به تعقيب وى فرستاد. سواران در شام اسبى (دهى در يك فرسخى اردبيل)، به او رسيدند و در معركهاى كه رخ داد او را كشتند. سه نفر از بزرگان صوفيان، ابراهيم و اسماعيل برادران او را كه به شام اسبى رفته بودند مخفيانه به شهر آوردند و با اجازه مادر، محرمانه آنها را به گيلان بردند و ابتدا در رشت و سپس در لاهيجان به نگهدارى و تربيت آنها كمر بستند.
رستم ميرزا از آينده كار نگران شد و كسانى براى استرداد آنها نزد والى گيلان فرستاد. والى از بودن آنها اظهار بىاطلاعى كرد.
ابراهيم در گيلان پس از چندى به علت بيمارى درگذشت و رياست مريدان به «اسماعيل» كه طفل كوچكى بود رسيد.
اسماعيل در لاهيجان اقامت كرد و مورد احترام و حمايت «ميرزا على كاركيا» حاكم آنجا، كه از نوادگان امام حسن مجتبى عليهالسلام بود، قرار گرفت.
اسماعيل كوچكترين فرزند شيخ حيدر بود و روز سه شنبه 25 رجب 892 هجرى، يك سال قبل از قتل پدر تولد يافته بود.
سلطنت شاه اسماعيل
اقامت اسماعيل در گيلان و لاهيجان قريب شش سال و نيم طول كشيد و در اين مدت قرآن، رياضيات و علوم مختلف را فرا گرفت و در سيزده سالگى كمكم به فكر قيام و رهبرى مريدان افتاد.
بالاخره اسماعيل به سال 905 هجرى با هفت تن از مريدان و صوفيان به راه افتاد و كاركيا او را با عزت و احترام بدرقه نمود و در حق وى دعاى خير كرد.
او هرچه به اردبيل نزديكتر مىشد بر عده مريدان و همراهانش افزوده مىگشت چنانكه در طارم عده آنها به 1500 نفر رسيد و چون عزم جنگ با «فرخ يسار» شروانشاه نمود هفت هزار تن از طوايف قزلباش بدو پيوسته بودند.
اسماعيل پس از ورود به اردبيل مصلحت آن ديد كه جهاد پدر و جدش را در قفقاز تكميل نمايد و لذا با سپاهى مركب از مريدان خود به شيروان لشگر كشيد و با شجاعت و از جان گذشتگى خود و يارانش بر دشمنان فائق آمد و با تصرف خزائن و دفائن شروانشاه عازم تبريز گرديد و آنجا را تصرف كرد و پايتخت خود گردانيد.
او تشيع را مذهب رسمى ايران كرد و در اين راه شجاعت و دليرى بىنظيرى نشان داد. گويند در تبريز فرمان داد كه مؤذنان ضمن اذان، شهادت خاص شيعيان يعنى «اشهد انّ عليا ولى اللّه» را بگويند و نيز عبارت «حى على خير العمل» را حذف نكنند.
اين امر بر علما و بزرگان آن شهر، كه مذهب تسنن داشتند، سخت گران آمد و جمعى از آنان يك شب قبل از تاج گذارى وى، كه در سال 907 هجرى اتفاق افتاد، پيش او رفته، گفتند «قربانت شويم، دويست سيصد هزار خلق كه در تبريز است چهار دانگ آن همه سنىاند و از زمان حضرات تا حال اين خطبه را كسى بر ملا نخوانده و مىترسيم كه مردم بگويند پادشاه شيعه نمىخواهيم و نعوذ باللّه اگر رعيت برگردند چه تدارك در اين باب توان كرد؟
پادشاه فرمود كه مرا به اين كار واداشتهاند و خداى عالم و حضرات ائمه معصومين همراه منند و من از هيچ كس باك ندارم. به توفيق الله تعالى اگر رعيت حرفى بگويند شمشير مىكشم و يك كس را زنده نمىگذارم.
در كتاب زندگانى شاه اسماعيل صفوى آمده است كه يكى از مؤذنان از گفتن شهادت فوقالذكر خوددارى كرد فى الفور گردن او را زدند و ديگران از ترس آن را ادا نمودند.
شاه اسماعيل پس از تاجگذارى دستور داد كه به نام او سكه زر زدند و در آن خود را «بنده شاه ولايت» خواند. در روى ديگر سكه نيز شعار اسلامى «لا إله إلاّ اللّه، محمدا رسول اللّه» را با جمله «على ولىّ اللّه» نقش كردند و دور آن اسامى دوازده امام را نوشتند. همچنين دستور داد خطبه به نام پيغمبر اسلام و اولياى او بخوانند و مذهب تشيع را مذهب رسمى ايران بدانند.
سرانجام شاه اسماعيل در سال 930 هجرى در نزديكىهاى سراب بيمار گرديد و در آن منطقه بدرود زندگى گفت. جنازهاش را به اردبيل انتقال دادند و در كنار قبر شيخ صفىالدين به خاك سپردند.
بزرگترين پسر وى طهماسب ميرزا بود كه بعد از پدر در يازده سالگى در تبريز به سلطنت نشست و در سال 962 هجرى، قزوين را به پايتختى برگزيد.
اردبيل در دوره جانشينان شاه اسماعيل باز هم از اهميت و اعتبار زيادى برخوردار بود و در حوادث دوران آخرين سلاطين صفوى مدت كوتاهى به تصرف عثمانىها درآمد.
دوره افشاريه
مهمترين واقعهاى كه در اواخر سلطنت صفويان درباره اردبيل قابل ذكر است سازش روسها و عثمانيها براى تقسيم شمال و مغرب ايران و از جمله اين شهر تاريخى مىباشد كه با ظهور نادر، آن نقشه بهم خورد و دست روس و عثمانى از اين سرزمين كوتاه گرديد. شرح واقعه چنين است كه پس از تجاوز افغانها به ايران و سقوط اصفهان، طهماسب ميرزا فرزند ارشد شاه سلطان حسين، در نقاط مختلف كشور به جمعآورى نيرو پرداخت و در سال 1137 هجرى به نام پادشاه ايران، سفيرى به «پطرزبورگ» پايتخت روسيه فرستاد و از امپراطور روس خواست كه او را در دفع شر افغانها يارى كند.
روسها به ظاهر وعده مساعد دادند ولى در خفا با عثمانىها، كه با استفاده از اوضاع آشفته ايران در صدد تصرف قسمتى از خاك ايران بودند، قرار گذاشتند كه قفقاز شرقى يعنى نواحى داغستان، طوالش، اردبيل، گيلان و تنكابن تا نزديكى خليج حسينقلى را آنها و قفقاز غربى يعنى گرجستان، تبريز، رضائيه، كردستان، كرمانشاه، لرستان و خوزستان تا كنار خليج فارس را عثمانيها تصرف نمايند. اين پيشنهاد را براى شاه طهماسب فرستادند كه اگر راضى باشد نسبت به دفع افغانها اقدام كنند.
مقارن اين احوال بود كه بنا به نقل «تاريخ زندگانى نادرشاه پسر شمشير» نوشته نورالله دلاورى، عبدالله پاشا سردار عثمانى به ايران تاخت و احمد پاشا فرماندار بغداد نيز شهرهاى تبريز، كردستان، كرمانشاه، لرستان و خوزستان را يكى پس از ديگرى گرفت. تبريزيان در برابر عثمانىها مردانه دفاع كردند و قريب پنج هزار نفر از آنان را كشتند و در برابر دشمنان شمشير به دست با همه كسان خود شهر را تخليه كرده به اردبيل مهاجرت نمودند. بعد از اين واقعه، اردبيل نيز به تصرف عثمانىها درآمد و مدتى در اشغال آنان باقى ماند.
اما نادر در سال 1143 با يكصد هزار سپاه به قصد بيرون راندن عثمانىها به آذربايجان آمد و در 27 محرم آن سال تبريز و چندى بعد اردبيل را از تركها پس گرفت. آزادى اردبيل متأسفانه مدت زيادى طول نكشيد زيرا در شرق ايران گرفتاريهايى پيش آمد و نادر ناگزير بدانجا رفت و فرصت جديدى براى تجاوز عثمانيها پيدا شد.
اين بار شاه طهماسب خود با آنها جنگيد ولى شكست خورد و عهدنامه ننگينى با آنها امضاء كرد، ليكن نادر آن را نپذيرفت و با عزل شاه طهماسب، پسر كوچك او را به سلطنت نشاند و خود نايب السلطنه شد.
وى كه در محرم 1146 به قصد اين محاربه از اصفهان حركت كرده بود از همدان، سنندج، شاهين دژ، مراغه و تبريز گذشته به اردبيل رسيد و قسمتى از سپاهيان خود را در اين شهر گذاشت
و خود از رود ارس گذشته به داغستان حمله برد و پس از پيروزى چشمگيرى كه به دست آورد عهدنامهاى با عثمانىها در تفليس منعقد ساخت كه به موجب آن قفقاز و آذربايجان به ايران مسترد گرديد.
در مراجعت از اين سفر بود كه نادر به همه ولايات نامه نوشت و سران و بزرگان لشگرى و كشورى را به دشت مغان فرا خواند.
دوازده هزار چادر و خانههاى چوبى در نزديكى پل «جواد» براى سكونت و پذيرايى از مدعوين آماده كرد و چون همه گرد آمدند خطاب به آنها چنين گفت:
«تا كنون من آنچه لازمه كوشش و جانفشانى بود به جاى آوردم و دشمنان ايران مانند افغان و روس و عثمانى را از ايران بيرون كردم اكنون مىخواهم به خراسان بازگشته آسايش نمايم. طهماسب ميرزا و پسرش عباس ميرزا هر دو زنده هستند شما هر يك از آن دو يا هر كسى را كه مىخواهيد به پادشاهى برداريد».
همه گفتند: «هيچ كس برازندهتر از تو براى تخت ايران نيست».
او يك ماه فرصت داد كه كسى را براى سلطنت تعيين نمايند ولى سرانجام در روز پنجشنبه 24 شوال 1148 هجرى خودش به نام نادر شاه بر تخت مرصعى نشست و سپاهيان و حاضرين با فريادهاى شور انگيز او را شاد باش گفتند.
جواب اين سئوال كه چرا نادر اردبيل (مغان) را براى تاجگذارى انتخاب نمود و اصولاً چرا، به اصطلاح امروزى، «رفراندم» كرد به درستى در كتابها روشن نيست.
واقع امر اين است كه چون حكومت صفويان، قطع نظر از جنبه سياسى، وضع عرفانى و معنوى خاصى نيز داشت و شيخ اوغلى علاوه بر سلطنت ظاهرى، مرشد كامل و پيشواى طريقت هم بود و از طرفى علما و روحانيان نيز به خاطر آنكه مذهب تشيع به وسيله آنها در ايران رواج يافت، با جان و دل از آنان طرفدارى مىكردند، اين بود كه نادر از منقرض ساختن صفويان بيم داشت و جمعآورى بزرگان لشگرى و كشورى در آن دشت نيز از اين نگرانى او سرچشمه مىگرفت. وگرنه كسى كه در آن زمان صاحب بزرگترين قدرت ارتشى ايران بود احتياج به چنين كارى نداشت و كوتاه كردن دست شاه طهماسب زندانى يا عباس ميرزاى طفل صغير از سلطنت، و جلوس به جاى آنها، كه از نخستين روز آرزوى قلبى طهماسبقلى (نادر) بود، با قدرتى كه او داشت كار مهمى نبود.
جمعآورى سران كشور و اخذ بيعت از آنان به ويژه علاقه وى به مستحيل ساختن مذهب شيعه در فرق تسنن بدان جهت بود كه اثرات نفوذ معنوى صفويان را خنثى نمايد و بزرگان مملكت را با اخذ قول از آنها، از اقدامات بعدى و كمك به بازماندگان صفوى، نظير آنچه كه با شاه اسماعيل اول كردند، باز دارد. نادر بعد از نيل به مقام سلطنت نيز در صدد تضعيف صورى و معنوى اين ولايت برآمد و براى از بين بردن علاقمندان مؤثر خاندان شيخ صفى، از هر بهانهاى خوددارى نكرد.
دوره قاجاريه
چهل و پنج سال بعد از قتل نادر، آغا محمد خان قاجار در بهار 1205 هجرى از طريق سراب وارد اردبيل گرديد. با همه گرفتارى و كشمكشهايى كه بين سلطنت طلبان ايران وجود داشت اردبيل در آن دوره از مختصر آرامشى برخوردار بود.
آغا محمد خان با آنكه قسمتهاى زيادى از ايران را در تصرف داشت هنوز حاكمى بر اين ولايت نگماشته و سلطنت خود را بر اين خطه رسما اعلام نكرده بود. وى پس از ورود به اين شهر در ارك آنجا، كه در آن تاريخ باقى بود، منزل كرد و بزرگان اردبيل به ديدنش رفتند. همچنين آغا محمد خان به دفعات از اردبيل گذشته و براى جنگ به قفقاز رفت و در اين ميان اردبيل يكى از پايگاههاى مهم تداركات جنگى به شمار مىآمده است.
چنانكه در جنگهاى ايران در عهد فتحعلى شاه هم اين وظيفه مهم به عهده اين شهر گذاشته شده بود. لازم به ذكر است كه بين ايران و روسيه تزارى در عهد فتحعلى شاه دوبار جنگ اتفاق افتاد.
يكى بين سالهاى 1218 تا 1228 هجرى و ديگرى از سال 1241 تا 1243 هجرى، و چنانكه از تواريخ بر مىآيد اين دوره يكى از ادوار مصيبت بار ايران بود و در جنگهاى ممتدى كه بين اين دو كشور روى داد جمع كثيرى از مردم ايران و سكنه اردبيل به خاك سياه نشستند و قسمت اعظمى از خاك ايران، يعنى قفقاز و ارمنستان با هفده شهر مهم و معروف آنها به تصرف روسها درآمد.
به هر حال در اين جنگها شهر اردبيل مركز تجمع سپاه و انبار سلاحهاى جنگى بود و نارين قلعه كه توسط افسران ژنرال گاردان فرانسوى بر جاى قلعه سابق اردبيل احداث گرديده بود پايگاه مهمى براى قشون ايران به حساب مىآمد.
در يكى از اين جنگها، عباس ميرزا كه از قشون روس شكست خورده بود، براى جمعآورى نيرو به تبريز آمد و بدين خيال كه زمستان مانع حمله روسها خواهد شد، به تهيه نفرات و فراهم كردن سلاح براى جنگهاى بهاره پرداخت. ليكن ژنرال مدداف فرمانده روسى قره باغ از موقعيت استفاده كرده از رود ارس گذشت و راه تبريز پيش گرفت.
عباس ميرزا دستور داد كه براى تأمين غذاى ششماهه اهالى تبريز اقدام كنند زيرا قصد داشت از اين شهر دفاع نمايد. مدداف چون از اين امر آگاه شد به جاى آنكه نيروى خود را در محاصره تبريز صرف كند از راه مشگين شهر عازم اردبيل شد. عباس ميرزا به محض آنكه از تصميم مدداف اطلاع يافت، فرزند خود جهانگير ميرزا را به اردبيل اعزام داشت و فوج شقاقى را به فرماندهى سليمان خان گيلك در اختيار وى گذاشت تا به حفظ و حراست قلعه بپردازند. جهانگير ميرزا با عجله خود را به سراب و از آنجا با سه چهار دسته سرباز به اردبيل رسانيد.
اين اوضاع مقارن با زمانى شد كه مدداف به قراسو، در دو فرسخى اردبيل رسيد و چون از ورود نيروى امدادى براى دفاع از اين شهر آگاه شد به طرف مغان، كه محل قشلاق احشام و ايلات عشاير بود، متوجه گرديد و آنها را غارت كرده و با خود برد. چون حمله مدداف به اردبيل غير منتظره بود از اين رو به فرمان فتحعلى شاه، فرزندش عبدالله ميرزا كه ملقب به دارا و حكمران خمسه زنجان بود با سواره نظام خمسه به كمك جهانگير ميرزا آمد ولى در نيم فرسخى اردبيل از مراجعت سپاهيان روس اطلاع يافت و از آنجا به خمسه بازگشت.
گرچه در سال 1243 هجرى، كه آخرين سال جنگهاى ايران و روس بود، تبريز به تصرف قواى روس درآمد اما با وجود استيلاى روسيان بر قسمت اعظمى از آذربايجان، اردبيل همچنان به صورت دژ مستحكمى در مقابل دشمن پايدار ماند.
محمد ميرزا پس از آنكه از استحكامات قلعه و قدرت دفاعى آن اطمينان يافت در صدد جمعآورى سپاه برآمد و از شهر خارج شده در حدود ويلكيج ونمين، كه محالى است در سه فرسخى شمال اردبيل، دست به فعاليتهايى زد.
اما شكست سپاه ايران، بىترتيبىها و ناامنىهايى در نقاط جنگ زده پيش آورد و با تحريكاتى كه مىشد اقدامات سويى، به صورت قيام عليه حكومت، در گوشه و كنار آذربايجان در حال تكوين بود. به همين جهت، از تصميم خود منصرف شد و به اردبيل بازگشت. در اين اثنا «يحيى خان تبريزى»، فرستاده نايبالسلطنه از تبريز فرا رسيد و خبر انعقاد قرار داد تركمن چاى و صلح دولتين ايران و روس را به اطلاع محمد ميرزا رسانيد.
اين خبر به قول جهانگير ميرزا، موجب استبشار گرديد و شاهزاده پيك روس را با اين خبر نزد گراف سوختلن فرمانده سپاه روس روانه نمود و درب قلعه را مفتوح فرمود، به انداختن توپهاى شادمانى امر فرمودند و فرداى آن روز به جشن و شادمانى مشغول شدند. فرمانده روس چند روزى در اردبيل اقامت نمود و پس از جمعآورى سربازان خود، با محمد ميرزا وداع كرد و از راه مشگين، به قراباغ رفت.
بعد از رفتن سوختلن، نايب السلطنه «نظر عليخان» را به اردبيل فرستاد تا از اهالى آنجا، كه به خدمت گزارى دولت اقدام نموده بودند، تشكر كرده به التفات دولت اميدوار سازد.
به محمد ميرزا نيز دستور داده شد كه به طالش برود و آن حدود را، كه طبق عهدنامه به روسها واگذار شده بود، تحويل دهد و جهانگير ميرزا هم با اظهار قدر دانى از خدماتش، به تبريز بازگشت.
در پايان ذكر اين نكته نيز خالى از لطف نيست كه سرنوشت، بار ديگر جهانگير ميرزا را به اين شهر آورد ولى نه به عنوان حاكم و فرمانده، بلكه به صورت محبوس و زندانى، و سرانجام نيز در قلعهاى كه او، در آن لحظات سخت تاريخ ايران فرماندهى آنجا را بر عهده داشت و براى حفظ وطن جان فشانىها در آن كرده بود، به حكم برادرش محمد شاه، چشمهاى خود را نيز از دست داد.